Tuesday, December 19, 2023

Intended pun: Good Will Haunting

 روز کاری بود ولی مانده بودم خانه و حوصله ام سر رفته بود. توی این سایت های استریم غیرقانونی که همراهشان هزار و یک جور ویروس و کرم روانه می شوند، یک نگاهی کرده بودم و دوباره برگشتم به نتفلیکس و گود ویل هانتینگ را تماشا کردم. فیلم که تمام شد، صفحه را باز کردم که یک چیز جالبی بنویسم. عنوان را نوشتم و رفتم دستشویی. وقتی برگشتم، هم خانه اییم آمده بود و تا گفتم سلام فهمیدم آن اشاره خردمندانه و از دور به فیلم، از خاطرم رفته. امروز که توی آفیس داشتم تخم هایم را می شکستم، دیدم این صفحه هنوز باز است. از فیلم تنها چیزی که به خاطرم رسید این بود که it's not your fault. 

دلیل این که خرد کردن گوجه خیار کلماتم را خط بالا متوقف نمی کنم این است که نمی خواستم این جمله ی "تقصیر تو نبوده" شبیه پانچ لاین شود. 

Wednesday, October 25, 2023

The price of stuttering

چند وقت پیش رفتم تئاتر دکتر سموئلوایز . یکی از این بلیط های ارزان را خریده بودم. توی سالن فهمیدم standing ticket است و کل دو ساعت و خرده ایی را باید سرپا واستم. از وقتی قوزکم شکسته درباره خودم مثل قدیم مطمئن نیستم. یعنی توی کله من، این جوریست که اگر از خود بپرسم که "مطمئنی؟ " معنیش این است که یک چیز شک برانگیزی وجود دارد. برای همین رفتم باکس آفیس و بلیطم را با پرداخت چهار برابر قیمت بلیط قبلیم عوض کردم. به جایش نشستم ردیف پنجم. خیلی نزدیک سن. دور و برم پر از آدم هایی بود که موهایشان مرتب بود و کتشان را توی cloakroom آویزان کرده بودند. کوله بزرگم توی مسیر صندلی ها غریبه آزار دهنده ایی بود. کی گفته بود که آدم های دانشگاه را با فرمول آدم بزرگ های کوله به دوش می شود توی یک شهر خیلی بزرگ تفریب زد؟ 

به هر بار، نمایش شروع شد و من خوابم می آمد. ولی چی مرا بیدار نگه می داشت؟ پول اضافه ایی که داده بودم، داستان جذابی که همیشه از سمت راوی اشتباه تعریف شده و هیجان تعریف کردن ماجرا برای جیمز. جیمز سوپراوایزرم است. درستش این است که line manager ام است ولی این جوری کمی حال دانش آموزی دارد که من بیشتر ترجیح می‌دهم: مسئولیت کمتر، آزادی بیشتر. جیمز ادبیات و نمایش خیلی دوست دارد و گاهی کل جلسه هفتگی مان به همین می‌گذرد. با وجود این که من دیگر مثل قدیم های دور کتاب  نمی‌خوانم و از جریان اصلی سینما و نمایش خیلی دورم. هر چی هم که قدیم ها بلد بودم، به زبان فارسی خواندم و هنوز به زبان دوم لکنت دارم. حتی وقتی دارم چیزهای تخصصی را توضیح می‌دهم. البته این دومی ربطی به زبان ندارد. همیشه موقع توضیح دادن چیزها، لکنت ذهنی دارم. برای همین فکر می‌کنم شاید دانشم خیلی عمق ندارد. مردم فکر می‌کنند این imposter symptom است که لفظ غلطی است. به هر حال آدم تو رشته تخصصی خودش می‌داند چه خبر است و کجا واستاده. ر.ک به همان اصل "مطمئنی؟". دریافت ما از جهان سابجکتیو و شخصی شده است ولی اتفاقات بیرون می‌افتد. دستکاری مدل درونی، هدف گمراه کننده ی ثانویه است. مثل وقتی که طرف به تراپیستش می‌گوید احساس می‌کند کسی دوستش ندارد و تراپیستش می‌گوید ولی من خیلی دوستت دارم.

 به هر بار، داستان ساموئلوایز خیلی غم انگیز است. با سعی و خطا کشف می کند که دلیل نرخ بالای مرگ و میر زنان باردار در بیمارستان این است که دکترها دستشان را نمی‌شویند. کسی حرفش را جدی نمی‌گیرد. او بقیه را قاتل خطاب می کند و می‌گوید خون این زنان روی دست‌های پزشکان است. سالها طول می کشد بفهمند که حق با او بوده ولی برای این که وجدان جمعی آرام بماند، حتی در روایت مدرن هم او را شریک مرگ زنان می‌دانند چون نتوانست بقیه را قانع کند. یعنی به جای این که آدم های زبان نفهم که غالب هستند، سرزنش شوند باز هم آنی باید سرزنش شود که نمی‌تواند بقیه را قانع کند که واقعیت را ببیند.   

Wednesday, July 12, 2023

یک متن طولانی درباره کوندرا

 یک کتابفروشی بود وسط چهارشنبه بازار که می توانستی کتاب اجاره کنی. کوندرا از آنجا پیدا کردم. با شوخی.  دسترسی به نوجوان آن موقع ندارم و نمی دانم چه طور نگاه می کرد به کوندرا ولی احتمالا مثل تماشای فیلم هندی که بچه خانواده واقعیش را پیدا می کند و بلاخره دل شما از سنگ هم باشد یک چنگی توی موهایت می زنی.

اول یکی از کتاب هایش، مترجم نوشته بود که به خاطر دوران سیاه فلان  کمونیستی، این کتاب با سانسور زیاد چاپ می شده ولی حالا به لطف چنان، آن قسمت ها کامل است. آخرش هم اضافه کرده بود که یک قسمت هایی به خاطرمسایل اخلاقی از ترجمه کم شده. این بود که همیشه تا زنی لبخند می زد و تا دست مردی به شلوارش می رفت، داستان می رفت فصل بعدی. همان طور مثله وشلخته، کوندرا خواندم تا به آهستگی رسیدم. این جا باید بزرگسال تر باشم . قهرمان داستان بلاخره با زن مورد نظر تنها شده بود ولی نمی توانست بلندش کند. چند سال بعد، توی یک جلسه نیمه رسمی بودم سر کار در ایران.  یک آدمی که خیلی همیشه می خواست حرف بزند ولی معمولا کسی وقت نمی کرد به پرحرفی ها و داستان های شخصیش گوش کند، (yes, I see the irony) فرصتی پیدا کرد که بیاید یک جرفی بزند برای جمعیت. به جمله دوم که رسید، تف پرید توی گلویش و قرمز شد و آمبولانس آمد و بردش. آن جا جمله های آهستگی آمد تو سرم. بعد فک کردم بروم کتاب ها را دوباره از سر و انگلیسی و بدون سانسور بخوانم. از آهستگی هم شروع کردم. شروع آن دورانی بود که به داستانها و فیلم هایی که راوی مرد داشت با تردید و بدبینی نگاه می کردم. همیشه یک رد پایی از یک مردی با ایگوی گنده بود که ته امیالش گره خورده به دختری کم سن و سال و معصوم. کوندرا نابوکوف نبود و بلاخره یک شخصیتی مثل سابرینا بود توی سبکی تحمل ناپذیر فلان که قهرمان نوجوانی هام ماند (again, ironic). بعد فک کردم خودم ان قدر تجربه دارم که بهتر می توانم بنویسم. دیگر به کوندرا مراجعه نکردم. اشتباه کردم. درباره تجربه داشتن البته  ر.ک. آن دختر روستایی که به آریا استارک عروسکش را نشان می دهد و می گوید اسمش سرباز است.  

تجربه واقعی، آن چیزی که یک شیاری درست می کند، چیز دردناکی است. مثل آن پست زلزله رادیو مرز که خانم بمی دارد فردای بعد واقعه را با کلمات ساده تصویر می کند. کوندرا این را به آدم می دهد: بدون آن زخم عمیق،  نگاه کردن از دریچه به آن دنیایی که دردش آشنا ولی دور است. این است که آدم می ماند تو رودربایستی تشکری که نکرده. این که یک چیزی بگوید و بزند  پشت روای و بگوید دمت گرم که نذاشتی این تجربه بمیرد با تو. 

* چیزها نقل به مضمون است. آدم هم خودم بابا.

Friday, August 19, 2022

نون دندان

ده سال پیش که باید چمدان شلخته مهاجرت تحصیلیم را می بستم، درست توی هفته آخر یادم آمد که دندان آسیاب شماره فلانم، پانسمان موقت است. دندانم را برده بودم پیش رفیقم نون. همشهری و هم دوره بودیم ولی چون رشته هامان فرق داشت، دوره دبیرستان نمی شناختمش. البته آن موقع کسی را به آن صورت، هیچ جا نمی شناختم. همان تک و توک آدمی را هم که می شناختم از روی رتبه بالای قلمچی و تست فلان بود. به هر بار، نون دوستِ دوست دانشگاهم بود و هرازگاهی هم را می دیدیم. بچه با معرفتی بود و به نظرم صدای خوبی هم داشت. یک حال آدم بزرگی هم داشت که به دل آدم می نشست. همین چند روز پیش یادم امد که اولین بار که با ماشینم از تهران رفتم ییلاق، کناردستم نشسته بود و من -با عقل الانم می دانم که مثل بچه دنبال تایید- ازش پرسیدم که دست فرمانم چه طور است. توی جوابم مدل راننده تاکسی های سیبیل زرد گفت تا وقتی تصادف نکنی و جریمه نشی، خوبه دیگه. القصه، دندانم را نون چند ماه قبل پانسمان موقت کرده بود و قرار بود هفته بعدش بروم برای این که روکش و فلان بگذارد. نرفتم و الان دم رفتن یادم آمد. توی سر زنان با نون تماس گرفتم که دستم به دامنت. اصلا یادم نمی آید به نون گفته بودم دارم مهاجرت می کنم یا نه. به هر حال نون یک وقتی آن وسط مسطا پیدا کرد که بروم کلینیکی که آن وقت ها کار می کرد. کار دو جلسه را توی یک جلسه طولانی انجام داد. وسط کار هم رفتیم روی پست بام همسایه کلینیک سیگار کشیدیم با هم و یک کمی از گذشته حرف زدیم. به نون گفتم که چه قد دوست مهمی هست برایم. آن موقع فک می کردم که مهاجرت یک کمی هم شبیه تجربه مرگ است و آدم فک می کند دیگر برنمی گردد و باید چارتا وصیت کند.

توی تمام این سال ها هر دندانپزشکی که دندان نون را دید گفت که عجب کار حرفه ایی و کاملی. ماه پیش، بلاخره روکش دندانم ترک خورد. دیروز دندانپزشکم دندان دست ساز نون را با روکش تازه عوض کرد.


Tuesday, March 1, 2022

بسته بندی افکار

 بلاخره خونه ی مناسبی پیدا کردم. دیروز یه آگهی دیدم و ایمیل اتوریپلای که اومد، سریع به ایجنت خونه زنگ زدم. این چیزیه که   اینجا  یاد گرفتم. مردم همه کاراشونو با تلفن انجام می دن. واقعا چیز غریبیه. به هر حال. برا همون دیروز ساعت شیش غروب وقت بازدید گرفتم. البته تو تلفن هم چند بار به بیلی، ایجنت خونه گفتم اگه خونه شبیه عکساشه، من ندیده آفر می دم. بی خانمانی واقعا مغز آدمو مضمحل می کنه. ولی فقط همین نیست. یعنی فقط تفصیر بی خانمانی نندازم. به هر حال، بیلی گفت بیا خونه رو ساعت شیش ببین. خونه که می گم یعنی یه جایی که دستشویی و آشپزخونه ی جدا از هم داشته باشه. از محل کار تا خونه هه فقط بیست و پنج دقیقه راه بود . با آندرگراند البته. توی شهر وقتی از مسافت زمنی حرف زده می شود، بعید است که اشاره به دوچرخه و مسافت پیاده باشد. .

این ها را که نوشتم، یکی تماس گرفت و نیمه کاره ماند حرفم. کی تماس گرفت؟ یکی از هزاران عاشق دلخسته انجام کارها با تلفن. می خواستم بنویسم من هم که مدال حواس پرتی همیشه گردنم هست. دیدم خیلی بی راه است. دانش اندک یک کاری کرده که آدم وقتی دارد قاشق هم می گذارد دهنش فکر می کند با بقیه یک فرقی و یک گیر وگوری دارد. در حالی که چهار و در واقع پنج سال از زنذگیم صرف فهمیدن و تحقیق همین شده، الان می فهمم باید تزم را با نگاه بازتری و از همین جا می نوشتم. یعنی با چار تا فرمول و این ها گفتم همین است ولی آن آنِ ماجرا را اضافه نکردم.  این که آدم ها فرق ندارند. یعنی این طور نیست که همه آبی باشند، یک چند صد نفری طیف قرمز یا اصلا طیفی از رنگ ها که رنگ غالب دارد. واقعا در فرق داشتن از هم فرقی ندارند. آن جزییات ریزی که متفاوتشان می کند در دسترس چشم برهنه نیست. حالا اصلا آمدم تعریف کنم که خانه چه طور است. این طور که مثلا من یک لیست خیلی کوتاه دارم از چیزهای "نباید" و یک لیست بلند بالا از چیزهای مستحب. خانه همه مستحبات را دارد به علاوه همه حرامی ها. علاوه بر این ها هم اوربید کردم، هم اجاره شش ماه را جلوجلو پرداختم و هم قرارداد تا یک سال غیرقابل فسخ  امضا کردم. فعلا شعار هفته این است که فکرتو نبند. 

Thursday, February 10, 2022

من هم همین طور

 .توی لندن مردم کوتاه ترند، بهتر لباس می پوشند و خیلی بیشتر سیگار می کشند 


Thursday, January 13, 2022

منم مثل شما

دو ماه تمام یک دو راهی خیالی درست کرده بودم بین نیویورک و لندن. روی کاغذ، از هر نظر نیویورک گزینه جذاب تری بود به جز این که آخرش می دونستم می رم لندن. من فک می کنم این کاریه که مغز آدم می کنه. من تو مغز بقیه نیستم، امن تره که بگم این کاریه که مغز خودم می کنه ولی بعیده کاری نباشه که اغلب آدما انجام می دن. درد کوچیک رو با درد بزرگتر تحمل می کنند. وگرنه که  نمی رفتن خالکوبی کنن "ان الانسان لفی خسر".- می دونم به جز کسانی که فلان، اصل ماجرا این که فرض اینه-
به هر حال، به عادت مغز عافیت اندیش خاورمیانه ایی، این دو تا پوزیشن که تو دامنم غلظیده بود رو تو آب نمک غلیظی نگه داشته بودم ودر حالی که منتظر ویزای لندن بودم با استاد نیویرک لاس می زدم که زمان بخرم. بلاخره سه روز پیش ایمیل دیکلاین رو نوشتم براش. 
من اگه برگردم یه روزی به این روزا فک کنم، ازش از روزای ترک اعتیاد نام می برم. مثلا الان توی یه سمینارم و در حالی که دارم نصفه و نیمه گوش می دم که چی می گن و اینجا تایپ می کنم، پین زومم یه دختر خیلی جوونه با موهای قرمز که  به تازگی پی اچ دیش رو تو گروه سابقم -آه-  شروع کرده. روش آبسسد شدم چون فک می کنم با رفتن تو پوست اون می تونستم سهمم رو بگیرم. اون بیچاره اصلا خبر نداره من با چه دقتی نگاش می منم وقتی عینکش رو جا به جا می کنه و داره از لیوان بازیافتیتیش یه چیزی می نوشه.- آره، وقتشه که بپذیزیم دنیا پر از آدمای کریپی بی آزاره- اگه بخوام دقیق باشم، زیاد اکتی نداره وقتی داره گوش می ده به تاک. نه زیاد تکون می خوره نه حواسش خیلی پرت می شه از مانیتور. یعنی شاید اگه پوست یارو رو هم می کشیدم رو سرم، ظرف یه ماه دوباره به قول اینا  end up می کردم همین جا.